این پست پنج بخش دارد هرکدام کلمه کلیدی دارند و مستقل از بخش های دیگرند
اگرچه از نظز زمانی به هم وابسته اند. اگر فرصت ندارید هرکدام را که میلتان میگیرد بخوانید و باقی را رها کنید.
...............................................................................................................................................................
سال نام
پارسال را برای خودم سال «همت و اقتدار و امید و انتظار» نامیده بودم. همت و اقتدار معطوف به یحث اقتصادی زندگی ام بود و امید و انتظار معطوف به بحث خانوانگی زندگی ام. اکنون که یکسال گذشته مینویسم که در سال ۹۷به موفقیت نرسیدن استارت آپ مان مسجل شد. شغل دیگری به دست آوردم که از جهت مالی و موقعیت شغلی بسیار بهتربود. در بهترین حالت ممکن دانشجوی دکتری شدم و چه میزان که خدا به من لطف کرد در این سال. اما در مورد امید و انتظار...تمام سال ۹۷ به انتظار و حالاتی گذشت که شرح آن نشاید....جز همین اسفند آخری که چه بسیار امید ساخت و منتطرم به رزق لایحتسبی که خدا برساند.
امسال را که سال ۹۸ هست، سال «قدم های رو به جلو» نامگذاری میکنم. (اگر محافظه کار نبودم و از عاقبت رسوایی و خنده بر خودم نمیترسیدم دوست داشتم امسال را سال «طلیعه ی فتح الفتوح» نام گذاری کنم...بگذریم که محافظا کارم)
................................................................................................................................................................
باژگونان
رفقا مرا قال گذاشته اند...۵ عصر است و من همچنان خوابگاهم...قرار بود با من به کوه بیاییند که یکی یکی زنگ زدند و قرار را لغو کردند.
خسته ام، چرتی میزنم برمیخیزم ساعت ۶ عصر است، به خودم میگویم دیگر حتی اگر بخواهی هم دیر شده برای کوه رفتن.
احساسی سراسر وجودم را میگیرد، یکهو اراده میکنم و هوای کلک چال به سرم میزند
بلند میشوم و اسنپ میگیرم و ساعت ۷ دم کلک چالم! شکوفه ها گل کرده اند و زمین تو را فریاد میزند...
قبل تر با دوستان شب کوه میرفتیم! قبل تر پیش آمده بود که تنها کوه بروم ولی هرگز تنها شب هنگام کوه نرفته بودم!!
در گرگ و میش پارک جمشیدیه نفس میکشم و سریع قدم برمیدارم...۷ و چهل دقیقه شده و من ایستگاه دوم کلک چالم
مغرب میشود...جوانی از من میپرسد که قبله نما دارم..پاسخم آری است می ایستم و نماز میخوانیم رفیق میشوم، رفیق می شود
باهم تا بالای تپه نورالشهدا میرویم...ساعت از ۹ شب گذشته و ما در ارتفاع حدودا ۲۰۰۰ متری نشسته ایم سر مزار شهدا
جمله ی آوینی مفتونم می کند!! «عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست و جوی شهدا به قبرستانها می کشاند»
راست می گوید، باژگونانیم!
...............................................................................................................................................................
و نشستم کنج مسجد فلسطین و دو رکعت نماز شکر خواندم! باور کن!